ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.
ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.

تولد یکسالگی و ماجراهای بعدی

فرشته کوچولوی یکساله همونطور که گفتم تمام تلاشمونو کردیم برای اینکه روز تولدت برامون خاطره انگیز و به یاد موندنی بشه. همون روز که پنجشنبه میشد به اتفاق مامانجون و پدرجون و خاله ها و مادر و مامانجون خودم آقاجون و دایی مهدی و دایی رضا رفتیم باغ عمه. البته اونا خودشون مسافرت بودن و زحمت کشیدن و بهمون کلید دادن. صبحش بقیه زودتر رفتن و من و بابامسعود و خاله ملیکا موندیم خونه تا شما خوبتر بخوابی و وقتی پر انرژی از خواب بیدار شدی رفتیم اونجا و تا شب اونجا بودیم و به همه مون حسابی خوش گذشت. منم تمام سعیمو کردم که بعد از ناهار یکساعتی خوابیدی و برای عصر و شب هم انرژی داشتی. از طرفی دوست داشتم همون روز تولدتو جشن بگیریم اما تو باغ اونطوری که دوست داشتم نمی شد و بعد از مشورت با بابا مسعود تصمیم گرفتیم فردا که جمعه هست تو خونه جشن بگیریم. و بعد هم خیلی بیشتر از این تصمیمم خوشحال شدم چون موقع برگشتن از باغ سردرد شدیدی گرفتم طوری که تو ماشین نمیتونستم تو رو نگه دارم و رفته بودی عقب پیش خاله ملیکا و خاله مریم. اما اون روز به همه مون حسابی خوش گذشت و منم از حدود ساعت 2 مدام به لحظات مشابه پارسال فکر می کردم و تک تک اون لحظه هارو مرور میکردم تا ساعت طلایی 16:45 رسید و همه اعلام کردیم که اون لحظه یکساله شدی

فردای اون روز صبحش با بابا و خاله ملیکا رفتیم خرید و کیک تولدت هم سفارش دادیم که روش هم متن بنویسند و بعد از ناهار و خوابت رفتیم آتلیه و کلی عکس تکی و دوتایی و سه تایی گرفتیم که این دفعه خیلی شیطونی میکردی و اصلا تو کادر نمی ایستادی و می دویدی بیرون و با بابا و خاله مریم همه ی تلاشمونو کردیم که مرتب بایستی و یه لبخند کوچولو بزنی اما بازهم کاملا موفق نشدیم. موقع برگشتن از اونجا کیک رو گرفتیم. به خونه که رسیدیم کم کم مهمانهای عزیزمون اومده بودن. و خاله ملیکا و دایی رضا گوشه ی سالن رو تزیین کرده بودن که خیلی خوشم اومد و زیبا شده بود. اول دایی احمد و خانواده همراه با رسیدن ما مامانجون و دایی مهدی و در آخر هم خاله لیلا و خانواده که خیلی دیر اومدن. شماهم حسابی سرت شلوغ بود و بازی میکردی و زیاد هم با من کاری نداشتی. فقط حوصله ی عکس گرفتن های ناتمام مارو نداشتی و به کار خودت مشغول می شدی علاوه بر اون از کلاه تولد هم مثل کلاه های آفتابگیرت اصلا خشت نمی اومد و نتونستیم متقاعدت کنیم که برای لحظاتی تحملش کنی. کیک تولدتو امسال من و بابامسعود برات بریدیم و شمع تو فوت کردیم به این امید که از سال بعد خودت این مسئولیتهارو به عهده بگیری. کلی کادوهای خوشگل بهت دادن و علاوه بر اونا مقدار زیادی هم پول نقد که هنوز تصمیم خاصی براشون نگرفتیم. اینم هدیه ی من و بابا مسعود به فرشته ی کوچولوی عشقمون که بیشتر از دنیامون دوستت داریم و برات آرزوهای خوووووب خوووووب داریم. امیدواریم که همیشه با دیدنش اینو بدونی که برامون یه فرشته هستی که از لطف خدا مارو انتخاب کردی برای اینکه کنارت باشیم. و توی تمام زندگی و رفتارهات مثل فرشته ها باشی. برای شام هم ساندویچ کالباس داشتیم که تو تهیه ش خاله مریم و دایی مهدی حسابی کمکمون کردن. و البته مامان جون فریبا که بیشتر از همه مون زحمت کشید و مشغول بذیرایی و تدارکات بود. دایی رضا میخواست ساعت 9 شب برگرده اهواز و بخاطر همین مراسمو زود تموم کردیم شب که سرمون خلوت تر شده بود سریال ستایش پخش شد و همون موقع من و شما و خاله ستاره رفتیم طبقه ی بالا و برای هانیه کوچولو کیک بردیم و چون شما دوتا خیلی همدیگرو دوست دارین و اونا هم قراره بزودی از اونجا برن با وجودیکه دیر وقت بود چند دقیقه رفتیم خونه شون و با اسباب بازی های هانیه بازی کردین و اونجا هم بهت خوش گذشت. 

فردای اون روز (شنبه) شیراز رو ترک کردیم (موقع رفتن خبر ناگوار فوت عموی نغمه ی عزیزمو شنیدم که خیلیی ناراحتم کرد و باز هم براشون آرزوی رحمت  مغفرت میکنم)  و چند روزی دامنه های زیبا و خوش آب و هوای زاگرس رو برای سفر انتخاب کردیم و تا سه شنبه شب که به خونه خودمون برگشتیم غرق در اون طبیعت زیبا بودیم. توقف کوتاهی در سپیدان داشتیم سپس یاسوج، سیسخت و شهرکرد. این سفر علاوه بر شما دوتا که بهتون خیلی خوش گذشت اون روزی که یاسوج بودیم برای من پر بود از یاد خاطرات دوران دانشجویی و باهم رفتیم خابگاهمون و دانشگاه رو دیدیم. با اینکه دانشگاه تعطیل بود اما نگهبان وقتی فهمید از دانشجوهای سابق هستم اجازه داد که وارد محوطه بشیم و یه گذر کوتاه داشته باشیم. وجب به وجب اونجا برام پر از خاطره بود هر چند که خیلی تغییر کرده بود نسبت به 7سال پیش که اونجارو ترک کردم اما هنوز هم خاکش همون بوی ناب رو می داد. ولی اینبار بهمراه دختر گلم و همسر مهربونم از اون نقاط عبور می کردم که جای شکر داشت. 

تو این سفر خیلی همکاری کردی و اصلا بخاطر سرما و گرما و تو ماشین بودن اذیتمون نکردی فقط خیلییی بی اشتها بودی و اصلا غذا نمی خوردی. خوشبختانه چند روز بعد از برگشتن به خونه بهتر شدی. یکی از دستاوردهای این سفر خواب شبانه ت هست که خیلی بهتر شد و از ساعت یک الی دو بامداد شد ساعت 10 الی یازده شب و از این بابت هم خیلی خوشحالم  

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مرجان چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 01:03

قربون ملودی عزیزم برم که همیشه خوش اخلاقه و ب اطرافیانش انرژی میده. واقعا سفر با جوجه نازنینی مثل ملودی خیلی خوش میگذره. عزیزم این روزاهم خیلی شیرین شده که داره تلاش میکنه برای حرف زدن. منم فردا میخام از پیشت برم و.حسابی دلتنگتم.

جات خیلی خالیه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.