ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.
ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.

دومین فروردین هم گذشت

بعد از حدود یکماه و نیم اومدم سراغ خونه ی خاطرات دخترم با کلی خبرهای جدید

اولش اینو بگم که دلیل این تاخیر علاوه بر مشغله ی خودم شیطنت وروجک خانوم هم هست که اجازه نمیده بشینیم پای لبتاب و چشمش که بهش می افته نی نای نای و عروسی (فیلم عروسی خودمون) میخواد و مدام لبتابو روشن و خاموش میکنه و دکمه های کیبردو میکنه که در حل حاضر دوتا از دکمه های کلیدی و دکمه ی delete نابود شدن و این پست توی چنین وضعیتی تایپ میشه

روزهای آخر اسفند که کمی مشغول خونه تکونی شدیم اما با حضور ملودی خانوم خیلی مشکل بود و معمولا وقت خوابش از فرصت استفاده می کردم. 19 ام یه سفر سه روزه رفتیم تهران که بیشترش به دیدار دوستان عزیزم گذشت و البته خرییید. ملودی که از فرصت بدست اومده خیلی خوشحال بود از زمانیکه رفتیم فرودگاه سیر و سیاحتشو شروع کرد و یه دوست جدید به اسم کیمیا پیدا کرد و هنوز ازش یاد میکنه. اونجا خونه ی دوستهای خوبم نداجون و مریم جون رفتیم که خانوده های با محبتشون مارو شرمنده ی مهربونی هاشون کردن و ملودی هم بهش اساسا خوش گذشت و با مامان و بابای نداجون خیلی صمیمی شده بود و به مامانش میگفت مامانجون و به ندای عزیزم هم میگفت : میدااا

خونه ی مریم جون یه دوست به اسم آرمان پیدا کرده بود که همبازی خوبی براش شده بود و با ماشین هاش بازی میکرد و ما فهمیدیم که چقدر دخترمون به ماشین علاقه داره. روز پنجشنبه 21 اسفند هم دورسن عزیزم اومد پیشمون و خیلی زحمت کشید و برای ملودی یه عروسک خوشگل آورد که از اونجایی که ما بهش میگفتیم عروسک ملودی اسمشو گذاشت عسو که تازگی ها به عروس تغییر نام داده و علاوه بر این یک اتفاق مهم دیگه که اون روز افتاد این بود که ملودی به خاله دورسن گفت خاله و این برای اولین بار بود که موفق که گفتن "خاله" شده بود و با این کارش بقیه خاله هاشو حسابی خوشحااال کرد.

چند روز بعد از برگشتنمون هم رفتیم خونه ی خاله مرجان و دایی رضا و حدود یک هفته اونجا بودیم و شبها ملودی حسابی با دایی رضا تو خیابون می گشتن و من و خاله مرجان مشغول خرید و توی خونه هم عاشق پله های خونه ی خاله بود و تمام وقتش درحال بالا و پایین رفتن از پله و البته بازی کردن با دوست خوبش سپهر بود. چهارشنبه سوری هم به اتفاق هم رفتیم مراسم آتش بازی و کلی بهش خوش گذشت و با دیدن فشفشه ها و نورافشانی ها غرق ذوق و هیجان شده بود و موقع روشن کردن فشفشه به سپهر می گفت " سپهر پرار" که فرار کنه و هنوز هم با یادآوری سپهر این جمله شو میگه

بالاخره به خونه برگشتیم و سال 93 رو با تمام شیرینی ها و خاطرات بیاد موندنی ش پشت سر گذاشتیم و شروع سال جدید رو در حالی خیر مقدم گفتیم که ملودی خانوم خواب بود و صبح که بیدار شد با سفره هفت سین و مخلفاتش روبرو شد و چون بهش میگفتم عیدت مبارک فکر میکرد تولده و بقول خودش میگفت "تبلوک مبانک" و حتی بعد از تعطیلات هم وقتی اسم سفره هفت سین میومد به همون میز نگاه میکرد و میگفت تبلوک مبانک

اولین روز سال جدید خونه بودیم درحالیکه بابا مسعود طبق معمول رفته بود سرکار و ظهر با ملودی رفتیم تو محوطه و ملودی سامان رو دید که رفت خونه شون و چون خیلی از اسمش خوشش میاد شروع کرد به صدا کردنش و سامان هم توپشو آورد و دوتایی بازی کردن تا اینکه ملودی رفت توی گل باغچه و پاهاش کثیف شد و برگشتیم خونه

روز دوم عید شروع یک مرحله جدید از زندگی دخترم بود و صبح بعد از اینکه دو سه ساعتی مشغول شیرخوردن بود و نخابید وقتش شده بود که با "نونو" خداحافظی کنه و از اتاق آوردمش بیرون و شروع کرد به یکی از کارهای مورد علاقه ش که کندن پوست تخم مرغ آبپز شده هست و اونم تخم مرغ های رنگی هفت سین و بنا به اصرار همیشگیش این کنار سفره نشسته بود و کمی بعد دیدم تو حالت نشسته خم شده و خوابیده و این یه فال نیک برای من بود که میشه بدون نونو هم بخوابه

ظهر خاله مرجان و دایی رضا اومدن و بهمراه هم عازم شیراز شدیم و توی راه فقط یکبار ملودی نونو خواست و هنوز یادش بود که صبح زیاده روی کرده بود و متوجه شد که یکی از نونو ها اوخ شده و شب هم که رسیدیم شیراز من حالم خوب نبود و ملودی با همون یک نونو خوابید. و روز دوم هم بهمین منوال گذشت و سومین روز که روز چهارم فروردین بود با نونو خوردن بکلی خداخافظی کرد و البته که شبهای اول خیلی بیقراری میکرد اونم دختری که امکان نداشت بدون شیر خوردن خوابش ببره حتی در حالتیکه خیلی خوابش میومد. و یکی از صحنه های دلخراش زمانی بود که فهمید دوتا نونوش اوخ شده و چه گریه و اشکی سر داد و ملیکا جونم فیلمشو گرفت که من هنوز نتونستم نگاهش کنم. اما بلطف خدا این دوره هم گذشت و روز 9 فروردین که مصادف بود با بیست ماهگی عسل مامان و پنجمین سالگرد عقدمون با بابا مسعود رفتیم بیرون و یه خرس دوست داشتنی بعنوان جایزه برای دختر صبور و قوی مون گرفتیم و البته یه هدیه ی خوشگل هم به مامان این دختر صبور رسید

روزهای خوش عید به دید و بازدید فامیل و دوستان و عروسی و تولد گذشت که همه خاطرات خوبی تو ذهن ملودی شدند و هنوز ازشون یاد می کنه و البته این شلوغی و رفت و آمدها کمک بزرگی می کرد که سرگرم بشه و یاد یار قدیمی ش نکنه و بعد از تعطیلات هم که به خونه برگشتیم با وضعیت جدید بخوبی کنار اومد و تنها مسئله سرماخوردگیش بود که تقریبا اواسط تعطیلات شروع شد و بسختی می شد بهش شربت بدیم و معمولا مامان فریبا توی شیشه شیرش شربت می ریخت. اما با بازگشت به خونه نسبت به خوردن داروش خیلی حساس شده بود و قبول نمی کرد و حالش مرتب بدتر می شد تا جاییکه دکتر می خواست بستریش کنه و بعد از اینکه بسختی موفق شدیم از سینه ش عکس برداری کنیم نظر آقای دکتر تغییر کرد اما بالاخره فرشته کوچولومون یه آمپول زد و ما هم که این وضعیت رو دیدیم با تحمل اشکها و جیغ هاش داروهاشو دادیم تا اینکه خدارو شکر الان حالش خوبه هرچند بلافاصله من مریض شدم و هنوز درحال درمانم و رو به بهبود

از کارهای جدیدش هم شیرین زبونی هاش هست که تو تمام موضوعات با کلمات شیرینش وارد بحث میشه

عاشق آهنگ گذاشتن و رقصیدن هست و با شنیدن آهنگ میره پیرهن چین چینشو که تاحالا تو دوتا عروسی پوشیده میاره و میده بمن و میگه "دَ بیار" که لباسشو عوض کنم و با پیرهنش برقصه یا بقول خودش "بیقصه". جالبه که این پیرهن براش معنای جشن و رقصیدن میده

موقع خوابش دونه دونه اسم دوستاشو میارم و میگم "ریحانه رفته خونه شون پیش مامانش روبالشش چشماشو بسته و پتوشو کشیده روش و خوابیده" خودش هم تا یاد کسی می افته که نیستش میگه " بابا دپت خونه شون مامانش خوابیده پتو بالش" و حتی وقتی مگس میبینه میگه "مدس بویو" یعنی مگس برو و بلافاصله میگه "مدس دپت خونه شون مامانش خوابیده پتو بالش"

و ... ادامه دارد

در ضمن خیلی وقته که ملودی جونمون 16 دندونی شده و دهنش از مرواریدهای قشنگ پر شده