ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.
ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.

پانزده ماهگی

دختر عزیزم چند روزه که وارد آبان ماه شدیم و من دوباره چشم انتظارم و روزشماری میکنم برای رسیدن قشنگترین روز این ماه، نهم تا خورشیدکمو تو قد و قواره ی 15 ماهگی ببینم. یادمه روزهای قبل از تولدت که آماده باش بودم اواخر تیرماه 92 دوست نداشتم متولد تیر بشی فقط به این علت که روز تولدت می افتاد تو آخرین روزهاش. ولی از اول مرداد دیگه خیالم راحت شد که اوایل ماه یا حداقل تو نیمه ی اولش بدنیا میای و سالهای بعد لازم نیست با رسیدن ماه تولدت انتظار زیادی برای رسیدن روز تولدت بکشیم ( می بینی چه دغدغه ی شدید فکری داشتم ولی هنوز هم برام خیلی مهمه و از این بابت خوشحالم). این بار برای پانزدهمین بار در انتظار رسیدن روز نهم این ماه هستم. و البته بعد از اون هم 24 ام که تولد خاله ریزه( ملیکا جونم) هست و آبان رو برامون شیرینتر و دوست داشتنی تر می کنه. اما اخبار تحولات جدید:

قشنگترین لحظه ها برام وقتهایی هست که با زبون بی زبونی همه ی خواسته هاتو اعلام میکنی و علاوه بر زبون شیرین خودت از دستهای ما هم خیلی کمک می گیری و هر چیزی که بخوای دستمونو می گیری و می بری سمتش و بعد شروع میکنه به حرف زدن که مثلا اینو بهم بده، البته از جملات خیلی طولانی تری استفاده می کنی و تنها کاری که باید بکنیم اینه که مطابق در خواستت عمل کنیم در غیر اینصورت ادامه میدی و گاهی هم عصبانی میشی. نمونه ش امروز یکی از ظرفهای اسباب بازی تو برداشتی و اومدی دست منو گرفتی و منو کشوندی سمت یخچال و بعد درحالیکه دستمو تو دستت نگه داشتی که فرار نکنم! ظرف رو بردی سمت آبریز یخچال و شروع کردی به سخنرانی که آب میخوای. قربونت برم فسقلی اینقدر ذوق میکنم و می بوسمت. نمیدونم وقتی کامل به حرف بیای چقدر شیرین میشی.

همچنان عاشق پیچ و مهره و لولا و سیم هستی. همه ی تلاشتو میکنی که گوشی هامونو بزنی به شارژر. یا هدفون بهشون وصل کنی. امروز بردمت تو حیاط که توپ بازی کنی اما اصلا با توپ کاری نداشتی و بیشتر وقتت سرگرم لولای در کوچه و پمپ های آب گوشه ی حیاط بود و راحت کنارشون نشسته بودی و با تک تکشون بازی میکردی. منم نگران بودم که کار خطرناکی نکنی. بعد می خواستی در رو بازکنی و بیرون بری که منم بنا به خواسته ت بردم تو کوچه یکم قدم بزنیم و مثل اینکه راضی نشدی و تا سرکوچه و یکم تو خیابون قدم زدیم. همون ابتدا یه ماشین تو پیاده رو پارک بود و جذب دستگیره ها و اتصالات بیرونی ش شدی. بعد گربه دیدی و رفتی سمتش و اگه دستتو نگرفته بودم میرفتی بغلش می کردی. در عوض گربه از ما ترسید و فرار کرد رفت زیر ماشین که دوباره میخواستی بری سراغش. خدارو شکر هنوز با مفهوم ترس بیگانه ای. همیشه همینطور شجاع باش نه مثل من که پریشب که بردمت پارک سر خیابون از شنیدن صدای پارس سگهای چند خیابون دورتر ترس برم داشته بود و قدمهام به لرزه افتاده بود.

یکی از مفیدترین آموخته هات داغی هست که خیلی کم سراغ اجاق گاز میای و بخصوص وقتی مشغول آشپزی هستم با گفتن "داغ" ازش دور میشی. یا وقتی ظرف غذا برات میارم میگی داغ و بافاصله ی چند قدم دورتر میشینی و شروع به فوت کردن میکنی. حتی اگه غذا سرد باشه. این نکته خیلی کمک میکنه برای چند وقت دیگه که بخاری روشن میکنیم میشه ازت انتظار داشت که بهش نزدیک نشی و نگرانیمون کمتر میشه.

وقتی قصد بیرون رفتن از خونه داریم حسابی ذوق زده میشی و هر کاری بخوایم کمال همکاری رو میکنی و خیلی راحت میذاری لباس تنت کنیم یا جوراب و کفش و ... اما وقتی در خونه رو باز کنیم دیگه مارو نمیشناسی و سریع میری بیرون یا سمت پله ها یا درِ خونه ی همسایه ها یا کفشهاشونو از جاکفشی بر میداری که تازگیها برات خیلی جذاب شدن. گاهی من میرم تو آسانسور و هر چی میگم بیا داخل نمیای و بای بای میکنی که تنهات بزارم تا به کارهای مهمت برسی. و آخرش باید بغلت کنم و بزور ببرمت. این مورد "بای بای" خیلی برات مهم شده و بعنوان مثال وقتی تو آشپزخونه هستم و میخوای برای چند ثانیه بری تو اتاق و برگردی حتمن بای بای میکنی و منتظر میشی که من هم بای  بای کنم و بعد میری. یا وقتی بابا تو خونه هست و میخوای بری پیشش با من بای بای میکنی بعد با بابا "بای بای" میکنی و میای پیش من و خلاصه نهایت استفاده رو از این کلمه می بری. حتی موقع غذا خوردن وقتی چند لقمه بخوری و دیگه تمایلی نداری با غذا بای بای میکنی و بعد از اون امکان نداره بخوری. چند وقت پیش که برای غلاقمند کردنت به غذا خوردن و چون اصرار داشتی که فقط از دست خودت غذا بخوری معمولا غذاهای خمیر مانند برات درست میکردم و بشکل کوفته های کوچیک میذاشتم تو ظرف و دونه دونه بر میداشتی و میخوردی اما کم کم برات عادی شدن و تازگیها باید حتمن کوفته هارو بزنم سر خلال دندون و بعد میزاری دهنت. نمیدونم بعد از این مرحله باید از چه روشی استفاده کنم. بچه های همسایه رو خیلی دوست داری بخصوص مهرنوش و روشا و گاهی که میان پیشت حسابی خوشحال میشی و از خوشحالی کلی باهاشون حرف میزنی. تو بازی هم باهاشون مشارکت کامل میکنی و هیچ حساسیتی روی اسباب بازیهات نداری، با امید به اینکه همینطور ادامه بدی. از طرفی خیلی ازشون الگوبرداری می کنی. مثلا قبلا استخر بادی تو پر از اسباب بازیهات می کردی و شیرجه میزدی وسطش و میخابیدی روی اسباب بازیهات و همین برات خیلی لذت داشت و چند ثانیه با خوشحالی تو همین وصعیت می موندی اما از چند شب پیش که بچه ها استخر رو برگردوندن و وسایلشو خالی کردن یاد گرفتی و مدام تکرار میکنی. از طرفی من جمعشون میکنم و تو همه رو خالی می کنی.

یکی دیگه از کارهای شیرینت "نَه نَه " گفتن هست که وقتی نزدیک وسایل ممنوعه میشی خودت "نه نه" میگی و خیلی خوشگل انگشت اشاره تو که بطرفش نشونه گرفتی تکون میدی. در این میون گاهی وقتها با وجود "نه نه" گفتن میری سراغ همون وسیله و باهاش مشغول میشی در نهایت برای اعتراف "نچ نچ" میکنی مثل یک شب که رفته بودی سراغ جاکفشی که تازگی ها راحت میتونی درشو باز کنی و اومدی سراغ من و با "نچ نچ" گفتن منو کشوندی سمتش که دیدم همه ی کفشهارو بیرون آوردی و رو فرش ریختی نمیدونستم بخندم یا کفش هارو جمع کنم.

خوشبختانه این ترم هم مشکلی با دانشگاه رفتنم نداری و بخوبی سر میکنی. بابای مهربون هم حسابی هواتو داره و خیالم آسوده تر از قبل هست.

برای دخترم: در کنار تو پاییزم بی خزان است و چهار فصلم بهار است. شنیده بودم "با یک گل بهار نمیشه" اما هنوز تو نروییده بودی که خودت بهاری و حال و هوای من را بهاری کردی

پی نوشت: امشب چه شاعرانه نوشتم! پیداست که ذوق شعرم لبریز شده و احتمالا اگه بر خوابم غلبه کنم و بیدار بمونم میتونم دیوان شعرم رو تا صبح به پایان برسونم