ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.
ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.

مروری بر روز زیبای ملودی

خدارو شکرمیکنم بخاطر لحظه به لحظه ی زیبای سالی که کذشت و با حضور گرمت در کنارمان از عمق وجود مستمان کردی. روزهای زیبای بالندگی و قد کشیدن تو. وقتی که به خواب میروی و به تماشایت می نشینم یادی از اولین روزت می کنم و به این فکر میکنم که چطور قد کشیدی؟ من که در کنارت بودم, چرا حس نکردمبزرگ شدنت را!!!؟ خوب که فکر میکنم و روز ها و ماهها را کنار هم میگزارم به قدرت بی انتهای خدا و غفلت خودم پی میبرم. روزهایی که با استرس و نگرانی در آغوشم می گرفتمت و حالا که دیگر پاهایت جا نمیشوند. درست است سخت بود و من بی تجربه, بخصوص دوماه اول که دل دردهای بی امان صبرمان را بریده بود یا شب بیداری هایت که بمدت سه چهار ماه ادامه داشت و ما به ناچار همراهیت میکردیم و از کارهای روزانه عقب می افتادیم. اما بقدری شیرین بود و شیرین و شیرین که هیچگاه طعم آن روزها از خاطرم نخواهد رفت. چشم های براق و بازیگوشت که ساعت از دو بامداد که می گذشت غرق نشاط و سرزندگی می شد بخصوص شبهایی که صبح فردا کلاس داشتم و فقط مرا میخواستی که درکنارت باشم و بگویم و بخندیم. و من روحم را از وجودت سیراب میکردم و میبوییدم و میبوسیدم و لذت میبردم از داشتنت و در دل خدای مهربانمان را سپاس می گفتم و میگویم که هیچ لذتی بالاتر از این نیست که پاره تنت جلو چشمانت روییده شود و قد بکشد. 
دوباره مرور می کنم روز زیبای شکفتنت را:
صبح با امید و توکل به خدا آماده ی رفتن به بیمارستان شدیم. طبق نظر دکتر باید شنبه گذشته اقدام می کردم اما با وجود اشتیاقی که برای دیدنت داشتم و صبری که چیزی از آن باقی نمانده بود از اقدام عجولانه فرار می کردم به این امید که خودت نوید آمدن بدهی و از فضای کوچکت به تنگ آیی. دوست داشتم همه چیز روند طبیعی خود را طی کند و با این اقدام تو را از حق و مزایایی که ظاهرا هنوز به آنها نیاز داشتی محروم نکنم. شنبه را به یکشنبه موکول کردم و دوشنبه هم که روز شهادت مولایمان آقا امیرالمومنین بود. اما بازهم خبری نبود و در گرمای آن روزهای مرداد و باوجود بالا رفتن فشار و گرمای بیش از حد بدن از هر فرصتی برای پیاده روی و پله نوردی استفاده می کردم و خواهرها و بابامسعود هم تنهایم نمی گذاشتند و با وجود روزه داری همراهیم می کردند اما دریغ از نشانه ای. عصر سشنبه برای اطمینان از وضعیتت برای دومین بار در بیمارستان شفا نوار قلب گرفتیم و مامای بخش نتیجه را تلفنی به اطلاع خانم دکتر جامعی رسوند و دکتر با پرسیدن اسمم دوباره توصیه کرد که صبر کردن بیشتر به صلاح نیست و برای فردا آماده ی زایمان شوم و توصیه ی لازم هم به ماما کرد. ماما نامه ای بمضمون معرفی جهت اینداکشن (آمپول فشار) نوشت و به ما داد که فردا اول وقت پذیرش شویم. در خانه همه خوشحال از اینکه بلاخره صبرها به پایان میرسد و من دلشوره داشتم از اینکه اوضاع مطابق میلم پیش نرود و مجبور به جراحی شوم. شب تا نزدیک صبح در دلم شور و غوغا بود و با توکل به خدا دلم آرام گرفت. پس از ساعت کوتاهی استراحت و نماز صبح آماده ی رفتن شدیم ساکهای وسایلمان هم چند روزی گوشه ی اتاق آماده باش و در انتظار سفر به بیمارستان بودند. بهمراه بابا و مامانجون به بیمارستان رفتیم و من وارد بخش شدم و نامه را به مامای شیفت صبح دادم و راهنمایی شدم به اتاق درد و تعویض لباس و حدود ساعت 8 سرم تزریق شد و انتظار و انتظار. تا ساعت 1 که دردهای خفیف آغاز شد و ساعت 2 شدید شد و شدیدتر. من که از صبح با همه ی پرستاران و ماما و پرسنل و مراجعین مشغول صحبت بودم و از طرفی هم با ملاقاتی هایم، حالا فقط ناله میکردم و حرفهای ضروری هم فقط در لابلای ناله ها. تا زمانیکه تشخیص دادند بدنم آماده هست و به اتاق زایمان دعوت شدم و دوباره تعویض لباس اما این بار لباس راحت خودم را پوشیدم, مامانجون و بابا هم آمدند و وسایلم را آوردند و مقدار زیادی خوراکی که از صبح ناشتا بودم و ولع زیاد برای خوردن داشتم اما درد امان نمیداد. دکتر هنوز نرسیده بود و من ساعت آخر را در آب گزراندم و قدری آرامترم می کرد با رسیدن دکتر و گذر زمان از آب خارج شدم و کمی قدم زنان و نشسته و .. درآخر روی تخت نهایی رفتم. 
درد پی در پی می آمد و من هربار تصمیم می گرفتم که خودم را کنترل کنم و در سکوت بیاد خدا باشم و برای ملتمسین به دعا از پروردگار اجابت بخواهم. اما بقدری فاصله ی درد ها کوتاهتر و شدتشان بیشتر شده بود که نمی توانستم تصمیمم را اجرا کنم. به توصیه ی دکتر عمل می کردم و هر بار به این امید که تمام شد, چیزی نمانده به استقبال مرحله ی بعد می رفتم. برای نیروی بیشتر دکتر خواست که نام زیبایت را صدا بزنم و بناگاه ناله ها تبدیل شد به آوای گوش نواز ”ملودی” که در اتاق زایمان طنین انداز شد و من بی صبرتر شده بودم. ناگهان ابری از آرامش و سکون احاطه ام کرد و تو راحس کردم که متولد شدی. چشمانم در التهاب دیدنت بودم که دکتر بلافاصله تو را در آغوشم گذاشت. کوچکترین انسانی که تابحال دیده بودم و پاکترین و زیباترین و دوست داشتنی ترین و عزیزترین و ... هیچ اثری از دردها نبود. انگار نه من بودم نه دردی. فقط تو بودی که مرکز پرگار جهانم شده بودی و کمی بعد شروع کردی به گریه من دستهایم را بدورت بسته بودم و خدارا شکر می کردم. کوچکترین وظیفه ای که احساس می کردم. چشمهایم بر چهره ی زیبایت خشک شده بود و آن شب و فردا و فرداهای دیگرمان با تو معنا گرفت و زندگیمان را زیبا و زیباتر کردی.
تولدت مبارک فرشته ی کوچولو
پی نوشت: بمناسبت تولد دیروز همگی باغ بودیم و امروز بعد از آتلیه تولدتو جشن می گیریم
نظرات 2 + ارسال نظر
مرجان چهارشنبه 22 مرداد 1393 ساعت 13:21

تولدت مبارک عشششق من
دلم برات تنگ شده
عاشق ملودی جونم و خاله ریزه ش ام.

خاله ریزه شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 01:34

نظری ندااااااارم
فقط عاشقتم عزیزم

قربونت برم خاله ریزه
منم عاشق توام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.