ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.
ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.

چهار ماهگی

××عکس ها اضافه شد××

امروز ملودی عزیزم چهار ماهه شد. اینقدر کارهاش شیرینه که سیر نمیشم از بازی باهاش. دوست داره همه توجهمون بهش باشه و با خنده ها و صداهایی که درمیاره حسابی مجذوبمون میکنه. هر چیزی که نزدیکش باشه با دستش میگیره و بدون هیچ ارزیابی ای می بره تو دهنش. حتی گاهی وقتا بالش کوچیکشو از زیر سرش میکشه و میبره تو دهنش . دیگه کمتر از قبل انگشتاشو میخوره و دلش میخواد چیزهای جدیدتر امتحان کنه ولی یکم میترسم که اسباب بازی بهش بدم چون ممکنه به خودش ضربه بزنه. به پیشنهاد مسعود دیشب یه پلاستیک فریز باد کردم و دادم دستش. خیلی سرگرمش کرد. هی بهش چنگ میزد و میبرد تو دهنش اما چون دیروز صبح ناخن هاشو کوتاه کرده بودم نتونست پاره ش کنه. آخرش از اینکه اینقدر نفوذ ناپذیره و نمیتونه هر جور میخاد کنترلش کنه خسته شد. لبتاپ که جلوم هست اونم خیره میشه به صفحه و اگه براش عکس بذارم چشم میدوزه بهشون. تازگیا روی شکم که میخابونمش با پاهاش اینقدر فشار میده و اگه شده یک سانت خودشو میکشه جلو وقتی خسته شد همونجا سرشو میذاره رو زمین و هرچی جلو صورتش هست میخوره.

صبح بردیمش بهداشت برای مراقبت های ماهیانه و واکسن چهار ماهگی. ساعت 8 که بیدار شدیم ملودی هم بیدار شد اونجا اول تو بغل من بود. میخواست ایستاده نگه ش دارم و با چشم های کنجکاوش بقیه رو تماشا میکرد. خیلی منتظر شدیم خسته شد رفت تو بغل مسعود یکم راه رفتن و خوابش برد تا نوبتمون شد. روی وزنه که گذاشتمش بیدار شد و از اینکه اطرافش تنگ شده بود خوشش نیومد. وزنش خوب بود و شده 7 کیلو. قدش هم 64 سانت. یکم که تو بغلم آروم شده بود داشت دوباره بقیه رو تماشا میکرد و گردنشو میچرخوند که پشت سرشو خوب ببینه دلم میسوخت که اینقدر سرحاله و نمیدونست قراره بهش سوزن بزنن. همینکه براش واکسن زد از گریه سرخ شد و اشک بود که از چشماش سرازیر شد.دلم براش کباب شد اما خداروشکر زود آروم شد تو راه برگشت تو بغلم خابش برد. اومدیم خونه و گذاشتمش تو تخت. فعلا خوابه خداکنه مثل دفعه قبل باشه و تب نکنه.

دیروز و پریروز که کلاس داشتم دلم براش یه ذره شده بود و لحظه شماری میکردم که بیام خونه و تو بغلم فشارش بدم. همینکه منو میدید با اینکه با لباس بیرون بودم اما سریع برام می خندید و خوب میشناخت.

چهارشنبه از شیراز برگشتیم تو فرودگاه مسعود بغلش کرد و هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد. اما از اون روز وقتی هر دومون کنارش هستیم توجه ش به بابا هست و هر جا بره خوب بهش دقت میکنه و با نگاهش دنبالش میکنه. خونه که اومدیم خواب بود و وقتی که بیدار شد واکنشش طبیعی بود اما شب که گذاشتمش توی تختش اینقدر خندید و دست و پا میزد و بالای سرشو نگاه میکرد. معلوم بود که اونجارو شناخته و خوشش اومد که برگشته. نگران این بودم که بیایم خونه سرش خلوت میشه و حوصله ش سر میره اما خیلی خوب خودشو وفق داد و اصلا مشکلی نداشتیم. بخصوص وقتی تلوزیون روشن هست با دقت تمام نگاه میکنه خودم هم شک میکنم که انگار کاملا متوجه میشه!!

نگاه ها، صداها، خنده ها و حرکاتش اینقدر آگاهانه و دوطرفه شده که کاملا میشه منظورشو فهمید. وقتی باهاش حرف میزنم کاملا گوش میده و بعد از من شروع میکنه به حرف زدن به سبک خودش.

برای دخترم: عزیز نازنینم اینقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که دوست دارم  ساعتها از حرکت بایستند و هیچوقت این روزها تموم نشه. نقطه پرگار زندگیم تو شدی و با وجود تو خیلی چیزهای مهم ارزششونو برام از دست دادن. برام تنها خوشحالی و راحتی تو مهمه و هر چیزی که برخلاف این باشه نمیتونم بپذیرم. دوست دارم تو دردت نمی اومد و میتونستم اینقدر تو بغلم فشارت بدم شاید قدری از این عشق فروکش کنه. ببین یه دختر 64 سانتی با آدم چیکار میکنه!

نظرات 5 + ارسال نظر
ملیکا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 17:30

مامانی خیلی وقته پست نذاشتی خودت پیش ماه منی دیگه فکر ما هم نیسی به به لطفا عکسم بیشتر بذار

آخه من دست تنها مگه چقدر میتونم عکس بگیرم
ولی چشم عزیزم

مرجان سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 14:33

پس کو عکس؟ نیومده که؟

رو متن لینکشون کردم

هانیه یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 19:11

سلام خوبی دلم خیلی برات تنگ شده
کاش زود تر بیاین
دوستون دارم

هانی جون ما هم دلمون تنگ شده براتون

melika یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 19:06

قربونت برم خاله عزیزم
برای صدمین بار عکس بزار

چشششششم

مرجان یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 18:00

عشق خاله چهار ماهگیت مبارک نفسم
تو که خودتو با همه چی مشغول میکنی ولی من خیلی دلتنگتم
ماشالا ملودی ماهم بزرگ شده دیگه
کم کم باید خاله رو بشناسی و صدام کنی
عاااشقتم

یکم صبر کن خاله جون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.