ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.
ملودی ماه ما

ملودی ماه ما

اینجا عکس ها و خاطرات شیرین دختر نازنینم ملودی ثبت میشه. می نویسم تا یادمان بماند که دختر نازنینم چه مسیری را طی کرده و چطور قد کشیده. اینجا بهانه ی رد شدن و قد کشیدن اوست ... نظم و قائده ای ندارد.

35 ماهگی

سی و پنج ماهگی مصادف شد با پایان سه سالگی بر اساس سال قمری

22 رمضان امسال روز هشتم تیر بود و به روایتی پایان سه سالگی که برای من شیرینترین روزها هست.

به فرموده امام جعفر صادق توی این روز ازت خواستم که سه بار "لااله الا الله " بگی و خودمم باهات همراهی میکردم و توهم جسته گریخته همراه می شدی. شب هم که تنها شب قدر امسال بود که توفیق داشتیم و رفتیم مراسم حسینیه ثارالله و اونجاهم چون عصر خوب خوابیده بودی سرحال بودی و کلی الغوث الغوث کردی و خراش موقع دعای قرآن خوابت یرد.

خدارو هزار بار شگر میکنم که این روزها هیچ بدغلقی و کج خلقی نداری و بسیار منطقی و مهربون و دلسوز هستی و فوق العاده خیالبافی می کنی و دائم داری برامون از دوستهای خیالی و اتفاقاتی که توی مدرسه و دانشگاه برات میفته تعریف میکنی و همچنان عروس خانومی که انگار همزادت هست و همیشه کنارته و برامون توصیف میکنی.

ماه رمضان امسال خیلی نگران بودم که خستگی و گرسنگی و کم خوابی بهم فشار بیاره بخصوص که امسال نمیتونستم تا ظهر بخوابم و باید اول وقت برم سرکار و بعد از برگشت هم تو امکان نداشت اجازه خوابیدن بهم بدی اما بلطف خدای مهربون تو خیلی همکاری کردی و بعد از ظهرها حتی اگه نمی خوابیدی هم حداقل نیم ساعت تا یک ساعت اجازه خوابیدن بهم میدی گاهی وقتها هم با بابا شیفتی می خوابیم که یکی مون کنارت باشیم اما گاهی هم خودت همراهیمون میکنی و میخوابی که ماهم میتونیم چند ساعتی استراحت کنیم و خستگی از تن بدر کنیم.یکی از سرگرمی هات اینه که وقتی من میخوام بخوابم با اصرارت اجازه میدم که فقط"یه کوچولو و ریزه و با نشون دادن انگشتهات بعلامت ریزه" منو آرایش کنی و فقط هر روز یک قلمٰ بعد با دقت و وسواس خاصییک روز رژ و یک روز سایه و یک روز ریمل و ... به سبک خودت برام میزنی و بعد دیگه اصلا سراغم نمیای و من راحته راحت میخوابم و بعد که بیدار میشم با چهره ی خنده دار خودم روبرو میشم.خلاصه اینکه اصلا به اون سختی که انتظارشو داشتم نبود و خدارو شکر تا امروز که 25 ماه رمضان هست براحتی و با کمک خداوند سپری شده.

دیشب ما خواب موندیم و بدون سحری شدیم و امروز که جمعه هست حدود ساعت ده بیدار شدیم اما تا الان که دوازده و نیم شده تو توی تخت ما خواب آسوده هستی و ما هم تو اتاقت نشستیم و منم بعد از مدتها چشمتو دور دیدم و پای لبتاب نشستم.

روزهایی که مهد تعطیل هست وقتی بیدار میشی بهانه مهد رفتن میگیری و باید کلی برات توضیح بدم که هیچکس امروز توی مهد نیست و درش بسته هست. معمولا شبها قبل از خواب میای لباسهاتو عوض می کنی و لباس مناسب مهد و البته کاملا به انتخاب خودت می پوشی و شبهایی که فرداش تعطیله اگه بهت بگم لباسهات خوبه و فردا نمیریم مهد خیلی دلخور میشی و باید قبول کنم که فردا مهد تعظیل نیست و لباسهاتو به دلخواه عوض کنی و بعد مراسم کتابخوانی و قصه خوانی که معمولا من عمدا یا سهوا وسطش خوابم میبره و تو کمی ادامه میدی و بعد می خوابی.

جهارمین ماه رمضان شیرین

دوباره ماه مبارک رمضان رسید و عطر شیرین روزهای انتظار تا آمدن فرشته ی نازم بیشتر به مشامم میخوره. همین بهانه ای شد که بعد از مدتها به این خونه دوست داشتنی سر بزنم. عروسک نازم کم کم داره سه سالگی شو تموم میکنه و هر روز دوست داشتنی تر و محبوب تر و شیرینتر میشه. از بهمن ماه پارسال روزهاشو تو مهد میگذورنه و حسابی عاشق اونجا و دوستها و مربی هاش هست. البته از اولش به این شدت نبود و لی بعنوان مثال پنجشنبه و جمعه گذشته که خونه بود بعد از سحر که میخواستیم بخوابیم بیدار میشد و بهونه ی رفتن به مهد میگرفت و چند وقته که شدیدا اصرار داره که با بابامسعود بره مهد. چون همیشه من با خودم میبرم و میارمش و اصلا برنامه مهد با رفت و آمد بابا به شرکت هماهنگ نیست. امروز صبح ساعت 6:30 موقع رفتن بابا بیدار شد و گریه میکرد که من میخوام با بابامسعود برم مهد و بعد از رفتن بابا که امیدشو از دست داد با اشتیاق خودشو آماده رفتن کرد. اونجاهم حسابی با دوستهاش باربد و هانا و مهرسا و آیدا و ... همبازی و دوست هستن و همیشه موقع برگشت از من جایزه میخواد و شرح اتفاقات توی مهد رو توی مسیر بهم میده. همچنان و بیشتر از قبل عاشق رقصیدن و عروسی و لباس عروس پوشیدن و پرتاب کردن گل و قاچ کردن کیک و ... هست و از بعد از عید که مراسم عقد خاله مریم بود مراسم کادو سرعقد هم به فیوریت هاش اضافه شده و کوچکترین وسیله ای رو بعنوان هدیه معرفی می کنه که "این از طرف ملودی خانم به عروس خانوم" کلا تو ذهنش من بصورت دیفالت عروس خانم هستم مگر در مواردی که ذکر بشه که خودش عروس خانومه یا عروس خانوم خیالی باشه. و حتما باید عروس خانم طوری بچرخه که دامنش پف کنه و اطرافش پخش بشه. گل های مصنوعی توی گلدون آرامش ندارن از دستش و چند بار در روز اونارو برمیداره و تو مراسم خیالی ازشون استفاده میکنه و حتما هم پرتاب میکنه. دوتا عروسک محبوبش نی نی نازی (آنیشا) و مدیسا هستن که هر روز باهاشون سرگرم میشه و تمام نیازهاشونو تشخیص میده. مثلا گاهی خوابشون میاد ولی یکیشون میخابه و یکی دیگه نمیخوابه. خودشونو خیس میکنن. گرسنه میشن یا مریض میشن و باید دارو بخورن. می ترس یا خسته میشن و.... چند وقت پیش تو مهد تولد باربد بود و حسابی بهش خوش گذشت و مثل هر روز و بیشتر رقصیده و تولد بازی کردن از اون موقع مدام می پرسه که تولد من کی هست؟ میخوام تو تولدم لباس عروس بزرگ (منظورش با دامن بلند مثل لباس عروس واقعی هست) بپوشم و عروس خانوم بشم و تو فکر خودش خیالپرداز ی میکنه. چند وقته که هوا گرم شده و نمیشه بریم پایین با دوستهاش بازی کنه و پنجشنبه و جمعه که خونه بود و جایی نرفتیم حوصله ش سر میرفت و بطور خیلی محسوس سعی میکرد انرژی شو تخلیه کنه.

برای دخترم: در یک جمله بگم که  یک فرشته ی دوست داشتنی هستی که من عاشق عاشقتم و هر روز بیشتر شیفته ت میشم و گاهی بقدری بوسه بارونت میکنم که خسته میشی اما چون میبینی من لذت میبرم صبوری میکنی. وقتهایی که سر کار هستم و پیشم نیستی دلتنگنت میشم مثل الان که با یادآوری شیرینی هات دلم برات یه ذره شد.

27 ماهگی

بعد از مدتها فرصت شد به این خونه ی دوست داشتنی سر بزنم و هرچند وبلاگستان غالبا خلوت شده و علتش هم که مشخصه وجود انواع نرم افزارهای ارتباطی پر سرعت هست که دیگه نیاز کمتری به وبلاگ نویسی حس میشه و از طرفی هم اونقدر وقت میبرن که فرصتی برای اینجا اومدن نمیمونه. هرچند وقتی بعضی مامانها و دوستهای وبلاگی رو که میبینم که طبق روال قبل و بدون سستی پستهای جدید میزارن میشم یه مامان شرمنده، بگزریم...

 فرشته ی بهاریمون یه تیکه جواهر شده. چند روز پیش 27 ماهگیشو هم پشت سر گزاشت و الان واقعا توی روزهای خوب و شیرین کودکیهاش هستیم. بامزگی ها و شیرین زبونی هاش هر روز یه جلوه ی جدید برامون داره. واقعا لذت این روزها وصف نشدنیه. خیلی کمتر از قبل لازم هست براش وقت بزارم و خودش خیلی خوب روی سرگرمی هاش متمرکز میشه فقط در کنارش لازم هست براش شنونده و پاسخگو و همصحبت خوبی باشیم. مثل قبل تر ها وقتی بابا میاد خونه همچنان ذوق میکنه و هیجان زده میشه و بیشتر وقت میخواد در کنار بابا مسعود باشه. عشق بیرون رفتن از خونه هست به هر بهانه ای. نمونه ش امروز ظهر بود که نیم ساعتی داشت بارون سیل آسا میزد و اونقدر بارون اینجا عجیب و دیدنی هست که واقعا شگفتزده میشیم. منم مثل همیشه چسبیدم به پنجره و مشغول تماشا شدم و ملودی که صحنه رو دید اصرار کرد که بریم بیرون توی بارون حسابی پوشوندمش و رفتیم پایین زیر بارون قدم زدیم تا بارون بند اومد. جالب این بود که همسایه ها رو میدیدیم که با عجله به خونه میرفتن اما ما خرامان خرامان قدم میزدیم و بعد از بارون هم چندتا همبازی پیدا کرد و مشغول شد و یکساعت طول کشید تا راضی شد برگردیم خونه. به من که خیلی خوش گذشت. شبها تو تخت خودش میخوابه و من کنارش میشینم و عاشق این هست که براش قصه بگم. و قصه های تکراری رو خودش ادامه میده و قصه های جدید رو با دقت و کنجکاوی گوش میده و کلی سوال میپرسه و بعد از تموم شدن قصه تقاضای قصه ی بعدی تا... اونجا که چشمهاش گرم بشه و بره روی هم و معمولا سیر خوابوندنش یکساعت طول میکشه. صبح که بیدار میشه معمولا از همون ابتدا شروع میکنه در باره موضوعی حرف میزنه که معلوم میشه خواب دیده و هنوز خودشو تو اون شرایط تصور میکنه. معمولا خوابهاش توی پارک و مدرسه و مهد و شیراز اتفاق میفتن بهمراه دوستهاش و خاله ها و مامانا و پدرجون.

دیروز رفته بودیم دریا و یه دل سیر آب بازی کرد. دریا هم کمی مواج و طوفانی بود و موجهارو که میدید کف داشتن میگفت کی شامپو زده؟؟!

عاشق رقش و موزیک و کیک و تولد و شمعه و تو خیالش همه چی رو به کیک و شمع تشبیه میکنه. مداد و چنگال و اسپری و حتی پیچگوشتی و... و جلوشون دست میرنه و شعر تولد تولد میخونه و مثلا شمع فوت میکنه و خیلی شاد میشه و تصور کنید که با شمع و کیک واقعی چه حسی داره. خیلی وقتها که فرصت نمیکنم کیک درست کنم فقط شمع روشن کردن و فوت کردنش براش کافیه و بشوق میارتش. حتی بیشتر نقاشی هاش کیک و شمع هستن و مرتب از ما میخواد براش کیک و شمع بکشیم و دوباره شعر بخونه و فوت کنه و کیک عاش کنه و بخوریم

 عشق کوچولوی من دوستت دارم یه عالمه، هرچی بگم بازم کمه

(پست مربوط به 16 آبان)

22 ماهی و بای بای پوشک

بهار داره به سرعت از اینجا رخت می بنده و چند وقته که بوی گرم تابستان مشاممونو پر کرده و با قدم گزاشتن توی ماه پر استرس خرداد عسل مامانی 22 ماهه شد

قربونش برم حالا دیگه از لباس طوطی در اومده و شده بلبل خوش صدا. ماشالله همش درحال صحبت کردن و سوال پرسیدنه. هنوز هم یکی از سوالهای پر تکرارش وقتی صدایی بخصوص از بیرون از خونه می شنوه آینه ص دای چیه؟ و در پاسخ هم سوالهایی دنباله دار و توضیحات تکمیل باید حتما اضافه بشن.

و آگه ادامه ندیم خودش میگه که دارند سوراخ میکنند تی بی زون بصل کنن دیبار

کولر پرده. یکی دیگه از سوالات بعد از پرسیدن چیه، مال کیه؟ باید مالکیت هر چیزی براش روشن بشه.

و با شنیدن صدای زنگ موبایل آگه کوتاه باشه میگه آسه مه و آگه زنگ بخوره سریع میپرسه کیه یا وقتی من گوشی رو برمیدارم و شماره میگیرم میپرسه: کیه ملودی صوبت من. و تا گوشی رو نگیره ساکت نمیشه

خیلی وقتها هم ک خیالی با تلفن صحبت میکنه: الو سلام اوبی مامانته اوبه باباته اوبه میسی تشکر خاش کنم  چخبر سلامتی سلام بسون اوداسه که از دیروز تبدیل شده به خوداسه.

عاشق بیرون رفتن و بازی با دوستاش و پارک و تاب و سرسره و البته درکنارش بستنی هست و بخصوص بستنی که چشم و دهن و کلاه و شکلات داره.

شبها توی اتاق خودش تنها می خوابه. گاهی هم عروسکهاشو اول میخوابونه و بعد خودش.

یکی از سوالهای پر تکرارش: ماما چه کا  پکنی؟ بابا چه کا په کنه؟ و خیلی کنجکاوه که تو هر وضعیتی درحال چه کاری هستیم. مثلا وقتی من تو آشپزخانه ام و صدایی ب گوشش میرسه می پرسه و چند دقیقه بعد که صدای جدیدی میشنوه دوباره می پرسه.

یکی از موفقیتهای جدیدش آینه که امروز بیست و سومین روزی هست که با پوشک کاملا خداحافظی کرده و خوشبختانه مشکلی نداره و مواقع لزوم خودش خبر میده که ببرمش دستشویی. اینم از مرحله ی جدی و مهم مستقل شدن عروسک جون

* بهش میگم دوست دارم یه عالم میگه بازم کمه( قربونت برم نمیشه گفت اندازه ی دوست داشتنتو). 

*دیشب منو ملودی با اتوبوس اومدیم شیراز و سحر رسیدیم خونه و از وقتی پیاده شدیم بیدار شده و هنوز داره بازی میکنه و نمی زاره من و ملیکا بخابیم. انگار دنیا رو بهش دادن. تو اتوبوس اینقدر ذوق و هیجان برای رسیدن داشت که از هشت و نیم که سوار شدیم تا 11 همه ش بیرون و نگاه میکرد که: ابوستو میره شیاز پیش مامانا و میکاجووون. بهش میگم باید بخوابی وقتی بیدار شدی اتوبوس میرسه شیراز. برای دوثانیه سرشو میزاره روی پام و بعد بلند میشه و میگه بدار شدم .

21ماهگی و شیرین زبونی ها

 خورشیدک خانوم خیلیییی شیرین زبون شده. دقیقا یک هفته پیش یعنی دوشنبه یه کلمه ی جدید توی صحبتهاش به گوشم خورد و با کمی شک خواستم ازش تکرار کنه: مینودی   و اونقدر خوشگل و خوشمزه می گفت که سیر نمی شدم از شنیدنش و خیلی زود یعنی فرداش اصلاح کرد و گفت ملودی اما بازهم خیلی خوشمزه و موقع گفتن "لو" یه جور خاصی زبونشو تو دهنش میچرخونه و خیلی ناز میگه. تا قبل از اون خیلی خودشو خطاب می کرد و همیشه میگقت "مه مه me me"  اما تازگی ها از صفت شناسه ای هم استفاده می کنه و "من" میگه. دوستاشو هم خیلی خوب صدا میزنه: النا Enena- ریحانه eynane- کیانا kinana- پرستش parasesh- راضیه هم که خیلی براش پرکاربرده چون معمولا هر روز می بیندش و میاد پیشمون دیگه بطور واضح شده راضیه. مهدی و سامان و پارسا هم که از اول براحتی می گفت. طاهارو میگفت تاب تاب که اونم اصلاح کرده و دقیق میگه.فاطمه رو میگه خاتمه و گاهی هم خاطره. به بابا مسعود اوایل خیلی خلاصه وار میگفت "باسود" و بعد اصلاح کرد "باباسود" گاهی هم "باباجون" و هر وقت من بابارو صدا بزنم به تقلید از من میگه "مـــــــسوود" .منو که میخاد صدا کنه اولش مامان بعد مامان ژهره و بعد ژهره ژهره ژهره. به خاله مرچان گاهی خاله و گاهی مژان میگه. دایی رضا رو آگا یضا میگه. مامان فریبا رو که از اول خلاصه کرد: مامانا و با تاکید روی بخش آخر"نا" انگار که با این کار میخواد تمایزشو با مامان نشون بده. به ملیکا از اول مه مه میگفت و مثل اسم خودش خطاب میکرد عید بهش میگفت میلی و بعد شد میکا و گاهی هم مییییکاجون. پدر جونم که اولش پی یر piaar بود بعد شد پیدر و حالا هم پیــــــدر جوووووون" خیلی خوش آهنگ و شیرین و چون میبینه ما خوشمون میاد هر دفعه چند بار تکرار میکنه و ولوم صداشو بالاتر می بره.خاله لیلا رو اوایل خاله لهله lele میگفت و بعد اصلاح شد خالیلا بقیه اسامی رو  تا جایی که یادم هست کامل میگه.

خوراکی هایی که خیلی دوست داره: دندونک یا گندمک- بینجک یا برنجک- شکلات- پسته – بادوم-بیسکویت- خرما- شیرینی (همه نوعش)-ماکانی یا ماکارونی-پرنی یا فرنی- تومه موخ یا تخم مرغ- صبحانه که فقط نون پنیر گیدو قبول داره. آبشیر که باید همزمان بطری آب و شیر از یخچال بدیم دست خودش و گاهی با بطری می خوره و گاهی هم تو لیوان قاطی میکنه و میریزه توی بطری و .. این چرخه تا جایی که چیزی از آب و شیر نمونه ادامه دارد. به لیوان میگفت ایماما و تازگی میگه ای ما. تبلت و گوشی رو که خیلی خوب وارد شده و میره سراغ بازی ها و بویژه گالری و دوربینشون و تو گالری همه ی فولدرها رو میشناسه و زیر رو رو میکنه تا فایل مورد علاقه شو پیدا کنه. با دوربینشون قبلا فقط عکس سلفی می گرفت اما حالا از عروسکهاش، ما یا وسایل دور و اطرافش هم عکس و فیلم میگیره و وقتی میریم سراغ گالریش پر از فایلهای ضبط شده ی فسقلی هست. با هر کسی که تلفنی صحبت کنم اونم باید صحبت کنه و موقع مکالمه من میگه " من صحبت" با "میلودی صحبت".سلام و احوالپرسیش هم که خیلی خوشگله و میگه مامانته خوبه؟باباته خوبه؟ هنوز ف و ق رو نمیتونه تلفظ کنه و ف رو با پ جایگزین میکنه و ق رو با ع: عمعمه یا همون قمقمه. عاملمه یا قابلمه. وقتی دنبال هر چیزی بگرده صداش میزنه مثلا تو کابینتها دنبال خرما میگرده: خرما کجایی؟ تازگیها که براش شعر "نی نی کوچولو کجایی؟ خونه ی عمو یا دایی" میخونم تو جستجوهاش در ادامه میگه: ماشین کجایی؟ عمو یا دایی. خیلی از شعر ها و آهنگهارو حفظ شده و باهامون همراهی میکنه یا اینکه چندتا کلمه شو میگه و تکرار میکنه تا براش بخونیم: یه توپ دارم قلقلیه. بارون بارونه زمینا خیس میشه که باید تو حموم و زیر دوش براش بخونیم. نی نی کوچولو. سمانه منو دوس نداره که تا مدتها با خودش زمزمه میکرد: منو دوس نداره و تو ماشین تا سی دی رو بزاریم میره عقب و باهاش میخونه و میرقصه.

وقتی کاری میکنیم که باهامون موافق نیست و میخواد ادامه ندیم میگه نکوون نکووون. وقتی قلقلکش میدیم میگه ازی نکون منظورش اذیت نکن هست. بخصوص وقتی خاله مرجان و دایی رضا قلقلکش میدن و میبوسنش هی تکرار میکنه. دیروز تاپ شلوارک سفید و سبزشو پوشیده بود یادش افتاده بود به خاله مرجان و دایی رضا که وقتی اینارو پوشیده بود قلقلکش میکردن و تکرار میکرد: مژان نکون. آگا یزا نکون.

همین که یه خوراکی تموم بشه بلافاصله میگه : تموم شد ...آگا بخریم یا بابا آگا بخره.تازگی ها وقتی چیزی جایی گیر میکنه یا دست خودش جایی گیر میکنه میگه: گی کرد.عاشق رقصیدن اونم فقط با فیلم عروسی خودمون هست که میره سراغ لبتاب و میگه: عروسی بیارشه "بیارش" و بعد هم میرقصه و میگه "بی خس bee khas" و هر کسی تو خونه هست باید همراش برقصه و همزمان دستاشو بالای سرش می بره و دست میزنه گاهی هم حوصله نداره اصرار کنه به تنهایی میرقصه و همزمان با نگاه کردن به بقیه و دست زدن میخواد که همه با دست زدن همراهیش کنن.

چون خونمون آنتن دهی ش ضعیفه معمولا من موقع مکالمه که صدا قطع و وصل میشه میگم :صدا میاد؟ اینم موقع صحبت کردن واقعی یا فرضی با تلفن میگه صدا میاد؟؟ و مرتب جاشو تغییر میده و بیشتر هم میره کنار پنجره، جاهایی که معمولا من برای آنتن پیدا کردن میرم. موقع تو تخت رفتن خودش شیرجه میزنه تو تختش اما نمیتونست خودش بیاد بیرون و وقتی بیدار می شد صدامون میکرد: مامان ژهره- میلودی- کومک یا باباجون، که کمکش کنیم از تخت بیاد بیرون. دوروز پیش صبح که بیدار شد منو صدا کرد تا خواستم برم تو اتاقش دیدم خودش اومده بیرون و اومد پیشم. ده روزی هست که شبها تو اتاق خودش مستقل می خوابه. البته موقع خواب من میرم پیشش و تو اتاقش وانمود می کنم که خوابیدم و اونم میاد رو بالش کنارم میخابه و بعد میزارم تو تختش و میام. شبها هم تا صبح حدود ساعت ده اصلا بیدار نمیشه.

دوهفته پیش پدر جون اومد خونه مون و قبل از اومدنشون من مشغول مرتب کردن خونه و اتاق ملودی بودم و برای اینکه دیگه بهم نریزه میکفتم پدر جون داره میاد. از اون موقع هر وقت که میگم اینجارو مرتب کنیم میگه پیدر جون میاد مامانا میاد ملیکا میاد.